امشب برای چندمین بار در روزهای اخیر ، فیلم "حرامزاده های لعنتی " ساخته ی "تارانتینو "را تماشا کردم.جدای از رئالیسم جادویی فیلم درباور پذیر کردن یک داستان غیر واقعی(کشتن هیتلر و سایر سران نازی در یک سینما و تغییر دادن سرنوشت جنگ) و جدای از تکنیک ها و تمهیدات خاص و بی نظیر تارانتینویی از فیلمنامه و بازیگری و بازی گیری گرفته تا نور و صدا و دوربین و موسیقی و... که این اثر را به یک فیلم بی نظیر در تاریخ و یک مدرسه ی بصری کارگردانی تبدیل کرده ، یک نکته ی خاص در این فیلم چشم نوازی می کند و آن محق نشان دادن یهودیان در کشتن و پوست کندن و جمجمه له کردن است که با بیان رئال و خشن و خونین کارگردان با گستاخی محض ارائه می شود و صد البته هر مخاطبی را متقاعد می کند که حق با این یهودی هاست.حتی مخاطبی مثل مرا که باور دارم هیچ کس حق ندارد پوست سر دیگری -حتی یک نازی- را بکند در لحظه هایی به یک بیننده ی قسی القلب تبدیل می کند که با دیدن کنده شدن پوست سر جنازه ی یک نازی سرشار از هیجان می شوم و حتی برای یک لحظه در سیاهی لشکر پروردگان ذهنی هالیوود جا می گیرم.
به هر حال دیدن این فیلم هشداری دویاره است برای هر ذهنی؛ که ما چقدر قدرت این ابر رسانه را به هیچ انگاشته ایم و به اسم سرگرمی، سر سپرده ایم به تربیت شدنی دست آموز وار؛ و چقدر دوباره متاسف شدم به حال سیمای خودمان که چند سال پیش با سریال ابلهانه ی "چشم های آبی زهرا" واقعیت تاریخی "استفاده ی موسسات ژنتیکی اسراییل از کودکان فلسطینی به عنوان موش آزمایشگاهی" را تبدیل به سوژه ای مضحک و کمدی کرد. این روزها حروف گزاره ی "رئالیسم جادویی" دور سرم تاب برداشته و چرخ می زنند.مثل ستاره هایی که دور سر شخصیت های کارتونی می چرخند؛ وقتی که چیزی محکم توی سرشان خورده باشد.
عجیب دنیایی است دنیای ما...دامپزشکی خوانده ام!...تا آخر دکترای درد!!اما....غزل دوست همیشه های من است؛...
در لحظاتی که دارو
کفاف نمی دهد ...نوشداروی غزل از راه می رسد.
هنرجوی سینما هم هستم...
... جرایم دیگری هم مرتکب شده ام.